سلام بچه ها
ببخشید طولانی میشه.. ولی لازمه بگم
من دارم داغون میشم... یه دختر26 ساله مغرور... به گفته همه زیبا... خونواده خوب...تحصیل تو بهترین دانشگاه کشور... با حجاب... معتقد...الان تو بدترین اوضاع روحیگیر کردم... 2 سال پیش یه خواستگار داشتم که خییییییلی منو می خواست... اول خونوادممخالف بودن ... من دختری نبودم که روی حرف پدر مادرم حرف بزنم... هر چی انتخاب میکردن همونو قبول می کردم چون بهشون مطمئن بودم... اما بر خلاف همه خواستگارام ازاین یکی خوشم اومده بود... به خاطرش خیلی تلاش کردم... همه تعجب می کردن که چی شدفلانی از خودش نظری داد؟ خیییلی تحقیر شدم... خاله هام به چشم بدی نگام می کردن..که داری واسه یه پسر اینقدر تلاش می کنی؟؟؟ خجالت نمی کشی؟ می گفتن این مثلا هموندختر خوبه بود!!! ببین چی کارا که نمی کنه!! خلاصه همرو به جون خریدم چون همونیبود که می خواستم... از شخصیت فوق العادهش خوشم اومده بود..از قیافش.. جایگاهاجتماعیش.. نحوه حرف زدنش.. راه رفتنش... اولین بار بود کسی احساسات منو برانگیختهبود...مرد رویاهای بچگیم جلو چشمم ظاهر شده بود...اونم می گفت دنیا رو گشتم و دیگهدست از ازدواج شستم تا تو رو خدا تو مسیرم گذاشت...به من گفته بود یا من یا هیچ کسدیگه... بهش قول دادم قضیه رو درست کنم و به کسی بغیر از اون فکر نکنم... خیلیخیلی دوسم داشت... حتی من اوایل بهش ابراز محبت نمی کردم... همش می گفت چرا اصلااحساس نداری؟ نمی دونست ته دلم دارم واسش میمیرم... اما بهش می گفتم بعد از ازدواجاز محبت سیرابت می کنم...دختر معتقدی هستم.. اولین بار بود به خدا اولین بار بودکه شخصا با یه پسر حرف می زدم اما فقط واسه شناخت بود و ازدواج ... دیدم خیلی طولانیشد... 1 سال گذشت و من جلوی ابراز علاقمو گرفته بودم یهو مثل کاسه ای که لبریز شدهباشه تمام درونم بیرون ریخت... عاااااشقانه دوستش داشتم... اما اون میگفت هنوز به1 صدم احساسات اون نمیرسه...خداییش خیلی دوستم داشت... شدید! خونوادم به خاطراختلاف سن 10 سال و مدرک (دکترا می خواستن و این ارشد بود) مخالف بودن.. خلاصهزیاد نگم... هر دو صمیمانه همو دوست داشتیم...
تا بالاخره بعد از 2 سال تلاش من و رد کردن خواستگارایخوب و زیاد... خونوادم موافقت کردن.. طوری که مادرم که اول مخالف اصلی بود حالا خیلیدوستش داشت و هر چقدر ازش بیشتر واسه مادرم تعریف می کردم بیشتر علاقه مند میشد... 2 سال گذشت همه چیز درست و محیا شد و اون هم با خوشحالی گفت بعد از ماهرمضون دوباره حتما میام... قبلا با پدرم صحبت کرده بود...
حالا 3 ماهه که همش میگه نمیام... میگه مااختلاف داریم..میگه ما با هم اینده ای نداریم..نمی دونم دوست داره منتشو بکشم.. خودشولوس میکنه؟ یا واقعیه؟ البته از این ناز و اداها زیاد داشته...که خودشم میگفتهدوست داشتم اذیتت کنم... هیچ کدوم از زنگ ها و اس ام اسامو جواب نمیده... احساس بیشخصیتی محض می کنم... عین یه تفاله...بی شخصیتو حقیرم کرده... همش میگه ان شاللهخوش بخت باشی...میگم میای از اول شروع کنیم و اشتی کنیم؟ میگه: نه! خونوادم به همه فامیل گفتن من نامزد دارم تادیگه خواستگاری نکنن...حالا میگه مادرتون روزای اول منو تحقیر کرده.. منو پشیمونکرده... تا 2 روز پیش عکساشو واسم می فرستاد و اهنگای عاشقونه.. حالا که دوبارهباید بیاد دیوونه شده.. انگار از خاطرات پارسال می ترسه... انگار دیگه حوصله ندارهبیاد... یه بار میگه سرم شلوغه.. یه بار میگه اختلاف داریم.. یه بار میگه مادرت بامن بد کرد... یه بار میگه تو متهجرانه به امور دینی نگاه می کنی.. یه بار میگه مناز این می ترسم که تو منو دوست نداشته باشی و فقط به خاطر چیزای دیگه منوبخوای...یه بار میگه اینقدر سرم شلوغه که دارم متلاشی میشم... خلاصه همه جور بهانهاورده که نیاد... یه بار امتحانش کردم گفتم خواستگا اومده و پدرم فکر میکنه شماپشیمون شدی راشون داده... گفت واسه خودم متاسفم که 2 سال علاف تو بودم اونوقت تونمی تونی 2 ماه واسه من صبر کنی...
ولی بهشمی گم تا اخر عمرم منتظرت می مونم میگه دیگه دیره...من نمیام...میگه به خواستگارایدیگت فکر کن... ا اون ور میگه صبر نکردی.. کلافم کرده... با هر زبونی باهاش حرف میزنم جواب نمی ده... همه فامیل می پرسن پس کی میاد؟ موندیم چی بگیم!!!! خیلی عوضشده...منم شدم عین یه منت کش بی شخصیت.. حالم از خودم بهم می خوره... تا قبل ماهرمضون ابراز علاقه و ... چیدن برنامه های زنگیو حتی میگفت آتلیه رزرو کردم... حالاکه باید بیاد انگار ترسیده باشه میگه به درد هم نمی خوریم.. چش شده؟!!! این آخرااحساس بی شخصیتی تمام بهم دست داد...تو عمرم اینقدر حقیر و چست نشده بودم... من کههمیشه با خودم می گفتم یه دختر نباید اویزون پسر بشه.. شدم ی آویزون به تماممعنا... از عصبانیت و لج 10 تا 10 تا اس می دم هیچکدومو جواب نمیده... اینقدرخودمو زدم که سر درد گرفتم..
آخه اینهمه زحمت کشیدم مادرمو راضی کردم... خودش به من می گفت حق نداری بدون حلقه جاییبری.. به همه بگو نامزد داری که نیان سمتت... تو مال منی و ... حالا انگار زده بهسرش.. عین ادمای بی شخصیت یه عالمه فحشش دادم..فحشایی که باورم نمیشد دارم بهشمیگم.. هیچی بهم نگفت.. آخه پدرم گفته مثل اینکه این اقا سر کارت گذاشته اگه تاپایان این ماه نیومد دیگه اجازه نمیدم نزدیکش بشی.. وقتم کمه... دارم روااانیمیشم...
به نظرتون چش شده؟ اگه یه مدت ولش کنم به حالخودش بر می گرده؟ تا آخر این ماه وقت دارم فقط..
علاقه مندی ها (Bookmarks)