من یک و نیم ماه ازدواج کردم و اومدم یک شهر دیگه که از خونوادم دورم.از روز که اومدن خواستگاری همیشه تعریف جاریمو کردن.مثلا هر چی دارم مادر شوهرم میگه جاریت هم داره.یا اگه یک وسیله یا یک موقعیتی دارم مادر شوهرم جوری تعریف میکنه که جاریت بهترشو داره.حتی توی جمعهای خونوادگی هم که میشینند همیشه تعریف اون عروسشون میکنن.خواهر شوهرامم همینجوری هستن.همیشه دو تا خواهری با هم میگن دیدی چقدر بلده دیدی فلان کارو میدونه و ...جالب اینجاست که من ادم حسودی نیستم اما واقعا توی این مدت حس حسادت شدیدی به جاریم بیدا کردم.جوری که همیشه دلم میخواد یک کار اشتباهی ازش سر بزنه اما اگه هم سر بزنه بازم به روی خودشون نمیارن.جاریم خونوادش بولداره و خارج و اینور اونور میرن چند تا خونه دارن.یه شهر دیگه زندگی میکنه اما من شهر خونواده شوهرم هستم.یعنی اینجوری بگم روابطشون کمتره.اما هر بار هم که میاد اینقدر که با اون صمیمی هستن با من نیستن.یعنی من ارزو توی دلم موند که وقتی با خواهر شوهرم حرف بزنم بهم نگاه کنه.اون اصلا نگاهم نمیکنه.برای همین در حد سلام و خداحافظی.اما وقتی جاریم میاد با هم خیلی حرف میزنن.هر بار هم که میخوام با خواهر شوهرم صمیمی بشم میبینم نمیشه.سنگ رو یخ میشم.یه جورایی بی توجهی میکنه.سر حرف که باهاش باز میکنم ادامه زیاد نمیده.با مادر شوهرمم که حرف بزنم اینقده حرف میزنه که ادم خسته میشه.و زودی مره غیبت اون یکی جاریم میکنه.طفلکی اون یکی جاریم که میگن عروس خوبی نیست.یعنی هر جا بشینن بشت سرش حرف میزنن.البته اینو بگم که جاری بد بزرگه بعد اون یکی جاریم بعدشم منم.البته من از اون یکی جاری خوبه بزرگترم چون منو شوهرم دیر ازذواج کردیم.سعی کردم خودم بهشون نزدیک کنم مثلا سوب درست میکنم براشون میبرم یا اگه میرفتم خونشون تعارف میزدم که جارو کنم یا نه.اما الان دیگه از اون کارا خبری نیست.من از اول هم کم حرف بودم.یعنی خیلی برحرفی و سر زبون نمیریزم.خیلی ساده و معمول برخورد میکنم.هر وقت به ش.هرم گفتم که چرا اونو بیشتر از من دوست دارن میگه اخه تو گوشه گیری اما اون خیلی بر حرفه و خودشو لوس میکنه.بعدش برحرفی و لوس کردن هم امتحان کردم اما بدتر شد.دیگه راحت بودن و هر حرفی میزدن از غیبت بسر عموم توی جمع تا ......حالا دیگه عوض شدم هر مهمونی از خونواده شوهرم میرم بامو میندازم روی بام وسنگین میشینم.خیلی کم حرف میزنم باهاشون.مگر اینکه سوالی بکنند.خودمو هم میگیرم.جوری که یعنی من اصلا تحویلتون نمیگیرم.اصلا دیگه علاقه ای ندارم با خواهر شوهرم حرفی بزنم.دیگه وقتی از در رد میشم چون ازش بزرگترم دیگه باهاش تعارف زیاد نمیکنم.اخه میبینم عروس ها خاله شوهرم هم همینجوری هستن.تحویل نمیگیرن.منم یاد گرفتم.حتی یادمه براشون سوب درست کردم.به شوهرم گفتن چرا گوشت نداشت؟!از خودمم تشکر نکردن که دستت درد نکنه سوب درست کردی.ایراد هم گرفتن.اما اگه همین سوب اون جاریم درست میکرد بهترین عروس دنیا بود.همیشه هم از غداهاش تعریف میکنن.یک بار اون اوایل که تعرفشو میکردن گفتم که اون اینجوریه.وایییییییییی همینو که گفتم مادر شوهرم طرفشو گرفت و گفت تو هم اینجوری هستی خواههراتم اینجوری هستن و...اینقدر غصه خوردم گفتم میبینی حالا کاش به خودم میگفت به خواهرام چیکار داشت.واقعا از حرفی که زدم بشیمون شدم.خودمم فهمیدم که بچگی کردم و نباید حرف جاریمو میزدم.من یکی دوبار بیشتر جاریمو ندیدم اما بار اولی که منو دید گفت از توی عکس که چاقتری.اونم توی جمع مهمونی.بار دوم هم که دیدمش مستقیم توی چشمام نگاه میکرد اما هنوز هم نفهمیدم چرا سلام نکرد.خدایا نمیدونم چه حکمتیه.من که با زن داداشم اینقده خوبم.همیشه تعرفشو میکنم.خیلی خوبه.هر وقت غذا درست میکنه و برامون میاره زنگ میزنم ازش تشکر میکنم.هر وقت میاد خونمون با هم حرف میزنیم.هیچ وقت نشده که غیبت کسی بکنه.همیشه خوبی همه رو میگه.شاید یک کارای بکنه که منو مامانم خوشمون نیاد اما در کل خوبی هاش خیلی زیاده.حالا من چی بگم؟اینجا تنهام اینا هم این جوری روی اعصاب من هستن.با حقوقم با کمک مامان بابام جهاز گرفتیم.مامانم اون روز که منو بردن سرویس طرفهامو نشون مادر شوهرم داده.خوب مادره دوست داشته بگه دخترم هم جهاز خوبی داره.حالا از اون روزا همیشه مادر شوهرم میگه سرویس من ظرفهای به درد نخور که اصلا لازم نیست هم داره.اره درست میگه توی این سرویس ها یک سری ظرف ها هست که کابردش کمتره.اما اخه ادم باید اینقده بی فرهنگ باشه که بره این حرفو بزنه.بعدش شروع میکنه میگه عروسمون(جاریم)رفته بود خرید از سرویسش فقط همونایی که لازم بود بسرم خرید براش(چون جاریم رسم نداره که دختر جهاز بگیره شوهرش باید بگیره).اینقده بهم برخورد.روزی هم که میخواستن اسباب هامو بچینم بهم گفتن زن دایی شوهرم میاد کمک باهاتون بچینه وسایل.منم گفتم دوست دارم به سلیقه خودم بچینم.دیگه هیچ کسی از خونواده شوهرم نیومد.اهیچکس.خودمم اینجوری راحت تر بودم که کسی نیاد چون باز ایراد میگرفتن.اخه خوشم نمیاد از زن داییش.زن داییش گیر داده که دخترم هوا بز داشت اتو برسی داشت و گاز فر دار و....برای همین دوست نداشتم بیاد وسایلم ببینه.اخه من از اون چیزا نگرفتم.من جهازم کامل بود اما فقط همونایی که به درد میخورد گرفتم.اون اوایل از این اتفاق ها که میوفتاد به شوهرم میگفتم که مامانت اینجوری گفته اونم ساکت میشد و چیزی نمیگفت.اما الان که میگم بشت اونا رو میگیره یا داره یه جورایی حرفهای بدشون خوب تعبیر میکنه.الان دو روزه که هر چی میبینم و میشنوم دیگه به شوهرمم چیزی نمیگم.با بودن باهاشون بهم خوش نمیگدره.شوهرم که تند تند میره بیششون.اما من روابطم کم کردم یه جورایی بهونه میارم براش که نرم خونشون.جوری که شوهرم نفهمه.اون علاقه ای که به شوهرم داشتم از دست دادم.خیلی احساس تنهایی میکنم.هر وقت تنها میشم شروع میکنم با خدا حرف میزنم.بچه ها بهم بگین چیکار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)