ماجرا از اينجا شروع ميشه پسري شايد سر به زير (علي)وارد دانشگاه ميشه ترم اول با خوشي سپري ميشه با
محيط عادت ميكنه تا اينكه ترم 2 تو يكي ازكلاسهاي آزمايشگاهها دختري خوش برخورد (پريناز)خودكارشو از پسرك
مي خواد اين پسر هم تقديمش ميكنه دل پسر يه جورايي ميشه قلبش از جا كنده ميشد مثل تموم دخترا پسرك
براش ارزش قائل بود روزها سپري ميشد نه پسر هنوز عاشقش نبود اما ميخواست يه جورايي بيشتر اونو ببينه از
طرفي دوست هم محليش (احمد)از او خواست كه اونو به دانشگاهشان ببره احمد اونقدر اصرار كرد تا علي راضي
شد يه روز بردش دانشگاه روز رسيد به اواخر ترم 2علي ديد جلوي پارك دانشگاه يك دختر (زهرا) اومد جلوپرسيد
كسي كه ازاينجا دويد شناختي ميگه همشهري شماست پدر دختر (زهرا)هم همون جا بود علي رو به پدرش
معرفي كرد بعد تشكر رفتن شبش اين علي رفت به مغازهشان ديد پدر زهرا تو مغازه شون هست علي رفت مغازه،
پدر علي گفت برو بيرون اين هم رفت بيرون ميره خونه مادر بزرگش كه كنار مغازشون هست بعد يه مدتي پدرش مياد
به خونه مادر بزرگه ميكه چكار كردي علي ميكه هيچي پدر ميگه اينو شناختي تو مغازه بود گفت نه- علي باخودش
ميگفت اون كجا اينجا كجا پدر گفت آقاي x(پدر زهرا) هست پدرعلي ادمه داد چه غلطي تو دانشگاه كردي علي
ميگه هيچي كه يه سيلي از پدر نوش جان ميكنه از ماجرا پدر شام يه جايي مهمون بود پسر ميره در خونه دوستش
(احمد)كه برده بود دانشگاه چون فقط شكش به اون رفته بود با هزار مثيبت از دهن دوست نامردش (احمد)ميكشه
كه چه كاري كرده ازش به خاطر اين لطفش ممنون ميشه بخاطر اينكه با آبروش بازي كرده تشكرميكنه هيچي بگذريم
مياد خونه پدر مياد خونه يكم آروم شده بود همه چيزو توضيح ميده ميگه اين پدر(پدر زهرا) اومده گريه كرده كه اين
دختر يتيميه نگذاريد رسوا بشه من با پسر شما كاري ندارم هر جا ببينم پاي پسر شما گيره من خودم ازش حمايت
ميكنم علي هم همه جيزو توضيح ميده اما به پدرش ميگه خودت واسطه شو اينو راست و ريسش كن پدر هم ميگه
ببينم چكار ميتونم بكنم رفته پدر در خونه داييه احمد ميگه ماجرا اينه ميگه من فلان كسو ميشناسم مياند رستوران ما
بريم خونشون رضايتو بگيريم نذاريم پاي كلانتري واينا بياد جلو ميرن شبي خونشون واز پدره رضايتو ميگيرند فراداش
پسر بيدار ميشه ميبينه دم خونشون يك كاغذ است باز ميكنه ميبينه احضاريه كلانتريست. مي ياد با خانواده مشورت
كنه پدر ميگه آخه قرار بود آقاي x از ما حمايت كنه حمايشو ديديم فرداش رفتن كلانتري بعد از سوالو وجواب پدره و
دختره راضي شدن رضايت بدن كاغذو نوشته بودن كه رئيس بيرون آمد گفت اينجا نميشه بفرستيد دادسرا فرستادن
دادسرا رفتن دادسرا اونجا رضايت دادند از پسر ميپرسه شما مزاحم شديد علي ميگه نه احمد ميگه بگو تموم بشه
علي ميگه چه رو بگم كاري كه نكردم چرا گردن بگيرم رئيس دادسرا ميگه پس چرا اينجا نوشتيد اشتباه كردم علي
جواب داد هر چي نوشتن خودشون نوشتن فقط من امضاء كردم هر چي يراي اين (احمد ) نوشتن براي من هم
نوشتند رئيس ميگه عجب بد طي مراحل قانوني و دادن رضايت رئيس دادسرا ميگه جرم خصوصيش حل شد مونده
جرم عموميش هيچي اونروز تموم شد زهرابه اطرافيان اين احمد كه ...![](http://www.hamdardi.net/images/www.hamdardi.com_2.net.jpg)
اونو و برده بودش خونشون گفته بود ما آقايx (علي) رو تو دانشگاه اينجوريي نشناختيم اومديم خونه مدتي گذشت ترم
تابستان پسر برداشت تا واحدهايي كه خاطر اين ماجرا عقب ونده بود و مشروط شده بود جبران كنه تو اون ترم
گذشت شد ترم 3 رفت دانشگاه روز به روز به احساس علي در مورد پريناز خانم افزوده ميشد نمي دونست چكار
بايد بكنه از يه طرف ميترسيد نه بگه نتونه به روش دوباره نگاه كنه از طرفي هم ماجراهاي اين زهرا ادمه داشت
دست بردار نبود اومده ابتدا به همه دختراي دانشگاه كه من آقاي علي رو بردم دادگاه اين كارو باهاش كردم
ميخواست علي يكاري بكنه عيد پيش اومده بود اين علي رفت به مشهد با خدا و بعد امام رضا عهد كرد كه كاري به
كارش نداشته باشه و خدا هر راهي روبروش گذاشت اونو انجام بده بعد تعطيلات رفت دانشگاه ديد كه علاوه دخترا
به پسرا هم گفته بود پسري پيش اومد كه بهش در جمع گفت كه يكاري انجام دادي علي گفت چه كاري گفت فلان
كار خوب نيست اين كارو آدم انجام بده علي جواب داد كه منو چطور شناختي گفت تو سر تو ميندازي پايين ميايي
دانشگاه و كاري به كار كسي نداري علي جواب داد اين كار از عهده من بر مي ياد هم دانشگاهيش جواب ميده نه
-علي جواب ميده پس من جوابمو گرفتم علي ادمه ميده از ابروي من كه نه از آبروي خودش (زهرا)بترسه من تا حالا
دهنمو بسته نگه داشتم واي بر اونروز كه اين زيپ دهان باز بشه علاوه بر اين كارا دختره رفته با يكي از ترم پايينا
دوست شده كه اونم اومد در جلوي جمع علي رو خراب كنه باز بر آن علي تحمل كرد و همچنين شماره علي رو پيدا
رده بود بهش يكي از دخترا (رزيتا)زنگ ميزد بيا با من دوست بشو تا اينكه علي روزي تو محوطه دانشگاه شنيد اين
دختره(زهرا) به دوستاش ميگه گوشيشو ديگه بر نمي داره از اون ماجرا به بعد كه به پسره هم دانشگاهيش از
آبروي خودش بترسه تموم شد اين كارايش بعلاوه چند كار ديگه كه نگفتم -آره ترم 3 هم با اين ماجراها سپري شد
تونست
![](http://www.hamdardi.net/images/www.hamdardi.com_2.net.jpg)
حرف دلشوباز بگه شد ترم تابستان اين به دست صميمي هم دانشگاهيش گفت كه در مورد عشقش(پريناز) اطلاعات
بگيره اين راضي نمي شد يكمي ترسو بود ميگه تا زماني كه علاقه واقعي تورو نبينم راضي نمي شم اين علي روزا از
فكرش رهايي نداشت شبا نمي تونست بخوابه و حتي روزايي بود كه از شدت گريه از حال ميرفت نه خواهري داشت با
اون درد و دل كنه نه با مادرش اونقدر صميمي بود كه باهاش بحرفه مونده خودش وخداش تا اينكه ترم تابستان اون
دوست هم دانشگاهيش راضي شد كه اطلاعات بگيره اما خيلي اين علي رو معطل كرد كه پدر بزرگش از دنيا رفت
مراسم شام خريبان پدر بزرگش به علي زنگ زد كه اطلاعات گرفته زنگ بزن تا بهت بگم اين هم زنگ زد بعد مدتي
همون دوست گفت داره ميره مهموني بعد دوساعت زنگ بزن اين رفت مراسم نتونست زنگ بزنه تا اينكه دلش آروم
وقرار نياورد تا اينكه اس ام اس زد با اس ام اس بگو مثبت يا منفي ساعت 11 شب جواب اومد منفي اين علي مرد
ديگه هر چي زنگ زد بر نداشت يه چندتا فحش قشنگ به دوستش داد كه چه وقت گوشي خاموش كردنه شب
نتونست بخوابه ازدواج ميكنه شرف ازدواجه نامزد داره يا چي بلاخره صبح شد از ساعت 8 هرچي زنگ زد برنداشت
تا اينكه ساعت 10.5 صبح برداشت گفت چي شده دوستش گفت هيچي از مثبت هاش گفت گفت نه يه بردار داره
پدرش اين كاره است وضعيت ماليش اينجوريه از نظر حجاب خيلي عالي از نظر خانوميمي خيلي عالي وبلاخره گفت
كه 6 ساله يكي رو دوست داره اين مرد كجا اينجا جواب اومد نه شهرشون پدر علي اومد ديگه حرفش هم قطع شد
نتونستم ديگه حرف بزنه شد ترم 4 ،انتخاب واحد چون معدلش كم شده بود دوستاش انتخاب واحد كردن اين موند تا
اينكه
![](http://www.hamdardi.net/images/www.hamdardi.com_2.net.jpg)
موقع انتخاب واحد دوستش گفته بود كه ساعت 12 شب باز ميشه اين هرجي به سايت رفت باز نشده كه نشده
ساعت 7،6،5،4،3،2،1 باز نشده خوابش ميبره بلند ميشه ميبينه ساعت 8 است ميره سايت ميبينه تمام جاها پر شده
يه انتخاب واحدي كرد با خودش گفت شايد خدا خواسته ترم 4 شروع شد در دو روز اولش علي نرفت دانشگاه از
دوستش ميپرسيد اومده يا نه اولش گفت كه اومده اين روز سوم رفت دانشگاه اين كه نيومد تا 2 هفته وقتي اومد
كلاس با هم روبرو شدن بعدش با استاد دوستش صحبت كرد رفت كلاس ديگه اين علي ميديد كه دوستاي همون
خانم با اين هست همكلاسين خدا رو شكر ميكرد اما اون كلاسا كه نميومد تا اينكه بعد دو هفته متوجه شد كه
كلاسهاش با هم فرق ميكنه هيچي ديگه هر ساعت منتظر او ميشد تا بياد يه بار ببيندش زود مي رفت دير ميومد
هميشه تو دانشگاه بود درس ومشق فراموش شده بود ديدنش از همه چيز براش مهم بود وقت ميرسه يه نامه اي
آماده كنه تا بهش بده شايد ... روز دوشنبه بود رفت كلاس ميخواست بهش نامه رو بده اما از شانس و كمروري
علي نشد كه نشد روزا گذشت تا اينكه رسيد موقعي كه تصميمش نهايي شد اومد كلاس ديد نيومده دوباره يه
هفته ديگه گذشت اينا عيد قربان و قدير امسال بود رفتند ايشون شهرستان تو دل علي غوغايي برپا بود سر نامش
از خدا ميخواست عقدش نشه دوباره فكر وسط هاي ترم چه عقدي امتحانات نزديكه چه عقدي اما دوباره دلش يه
جوريي ميشد بگذريم بعد عيد اومدن علي ديد يه انگشتر تو دستشونه همونجا مرده بود علي خودشو به سختي
كنترل ميكرد موقع رسيد به وقتي كه علي خواست خودشو و وضعيتشو مشخص كنه رفت جلو با هر مسيبتي از
ايشون يه جزوه خواست ايشون فرمودند
![](http://www.hamdardi.net/images/www.hamdardi.com_2.net.jpg)
چشم ميارم ولي علي خوشحالترين شادترين فرد روزگار شد گفت با خودش نامه رو مي زارم وسط جزوه بهشون ميدم
يه چند روزي گذشت ايشون اومدن فرمودند امروز خونه دوستم بودم فردا ميارم فردا كلاس درس با هم روبرو شديم
فرمودند آوردم برم يه كمي ناقص داره اونو از دوست بگيرم تحويل شما بدم رفتند بعدش ريويو يا مرور يه ازمايشگاه بود
اومدن من رفته بودم از شانس باز كلاسمون يكي شد اومدم جلو بهشون گفتم جزورو لطف كنيد ايشون فرمودند دادم
به كپي ميرم ميگرم ميارم من علي هر چه اصرار كرد پاسخ منفي خودشون فرمودند ميارم رفتند بعد چند دقيقه
تشريف آوردند جزورو دادند بازيه شرمندگي ديگه براي علي جا گذاشتند هرچه اصرار دوباره پاسخ منفي پولشو
نگرفتند يه روز گذشت اومدند كلاس باز ريويو اين ريويوي درس ديگه علي رفت جلو گفت اينقدر شرمنده كرديد بسه
ديگه بفرماييد من هزينشو تقديمتان كنم باز منفي بود اصرار اصرار تا اينكه قبول كردند علي هم تقديمشان كرد پروژه
عوض شد آخه به دره بسته خورده بود اين بار امتحانات شروع شده بود نمي خواست اذيت بشند نميخواست تو
درسشون لطمه بخوردن گذاشت يكي مونده به آخر احساسشو بيان كنه زمان گذشت رسيد موقع بيان احساس
بعد امتحان را افتاد دونبالشون 4نفر بودند اونقدر رفت كه تنها بشه نشد 2 نفر مونده بودند خوب اينم رفت جلو
ميدونستم ايستگاه آخره اتوبوسه اگه نمي گفت ميرند ديگه رفت جلو وايساد تا اونا بياند رد بشند وقتي رد شدند
صداش زد اينم وايساد گفت علي بيايم چند قدم جلو خودشو گم كرد به چند لحضه دوباره خودشو پيدا كرد گفت
ميخوام حرف دلمو بگم ايشون فرمودند بزاريد سرپوشيده بمونه اصرار كرد علي آخر سر گفت ولي ايشون (پريناز خانم)
فرمودند چند روز ديگه
![](http://www.hamdardi.net/images/www.hamdardi.com_2.net.jpg)
عقدشونه اين علي با اصرار دوباره نامه را بهشون داد و رفت و از ايشون حلاليت خواست و جدا شدند اومد با خودش
عالمي داشت بعد امتحان بعدي نامه رو دوست گلم (پريناز) داد به علي منتهي با هيچ جوابي!!!!!!! ميخواست
فراموشش كنه پنجمين باره كه ميخواد فراموشش كنه ميخواست آخه اون زندگي جديدي داره به تو چه -عشق فقط
وصال نيست خوشبخت شه انقدر ايشون (پريناز) قابل احترام بودكه اگه هم عشقش عشقشو با يكي ديگه تقسيم
كنه هم اگه ندونه طرف مقابل اندازه اين دوسش داره يا نه حتي يه مسئله ديگه گلم انقدر برام قابل احترام بود كه
هرچي ميگفت بازم چون ايشون فرد ازاديند ترم بعد شروع شد علي رفت دانشگاه ايشونو همون تو روز اول ديد
يعدش ميلاد پيامبر بود تازه از محرم وصفر خارج شده بوديم اطراف هم عيد خاصي نبود علي با خودش ميگفت حتما
روز ميلاد عقدشونه اما اين علي روز بعد عيد ايشونو(پريناز خانم) ديد چطور آخه ! نميشه ديگه! گذشت زمان تا رسيد
موقعي به دوستشون گفته بود در مورد عقدش تحقيق كنه گفت امروز از واسطه ميپرسم جوابشو بعد چند روز ميده
اين علي با دوستاش رفته بود گردش اونجا يه فال هر كس ميگرفت اين گفت بگيريد اين نيتش رسيدن يا وصال بود
صدرصد اومد دوستاش ميگفتند اين فال فال درصد دوست داشتنه هر چي دوست اين طرف كه علي دوسش
داشت اونجا بود ديد ! با خودش علي عهد كرد با خداش گفت از اين دوراهي در بيارش فال قران گرفت جواب اونم
اومد خير و صواب! يعني چي باز دوراهي هست جداييي يا وصال! موقعه رسيد به وقتي كه دوست علي گفت
پرسيده بعد چند روز جواب ميده گفت ايشون گفته كه فكر نكنم نامزد داشته باشند اما بازم چشم تحقيق ميكنم بعد
چند روز اين جوابو داد كه
![](http://www.hamdardi.net/images/www.hamdardi.com_2.net.jpg)
ايشون نامزد ندارند اما يكي رو دوست دارند كه 7 ساله علاقه مندشونه و به فدات شم معروف شده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
به نظر شما علي چكار كنه زير عشقش بزنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟
يا بره با دوست طرف صحبت كنه كه بعد دو سال ايشون تصميم بگيره (علي با خواستگاري سنتي تعيين كننده باشه)
هم ايشون درسشون تموم ميشه هم علي با خانواده مبتونه مطرح كنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فکر کنم اینجوری راحت تر بشه خوند.
علاقه مندی ها (Bookmarks)