سلام عرض می کنم خدمت دوستان گلم.
راستش من متولد 1370 ستم و دوست دخترم یا بهتر بگم کسی که باهاش قرار شده ازدواج کنم متولد 1369.. میدونم 1 سالبزرگتره ولی اصلا این بزرگتر بودنش نشون نمیده و در مقابل من کوچیکتر نشون میده چون من همیشه با بزرگتر از خودم گشتم و طرز فکرم با بچه های هم سنم کمی متفاوته.
راستش ما به هم علاقه مند شدیم و شناخت کاملی از هم داریم اما توی این رابطه ی 6 ماهه هیچ گونه گناهی نبوده و از همه جهات { بخصوص شرع و دین } کمک گرفتیم و استخاره هایی هم گرفتیم که خیلی خوب در امدن .
اما چند روزه خاستگار براش امده و خانواده شدیدا بهش فشار میاره و اون شخص هم { دوست دخترم } کم کم بی تفاوت داره میشه ولی بهش گفتم بی تفاوت نیستی و فقط داری تظاهر میکنی و اینکه پدرش خیلی بهشون فشار میاره و حتی استخاره هم که با حضور مادرشون گرفت خیلی بد در امد اما اسراری که خانواده کردن و ترس ایشون از مبارزه در برابر خانواده باعث شده اون اینطوری بشه و حاظر هم نیست که به طرف مقابل بگه که من با یکی دیگه عهد بستم ... بخاطر حفظ ابرو.
حالا چیکار کنیم ؟؟ بیشتر نظرات و کمک ها رو برای اون می خوام.
من دارم تلاش می کنم و اگه خدا بخواد و صبر کنهو خانواده اش بزارند سال دیگه میرم جلو { کمتر از 1 سال } .
تا با هم عثد کنیم و درس بخونیم ولی فعلا اسرار خانواده باعث شده ایشون تسلیم بشوند و الان هم چند باری از طریق ایمیل با اون شخص ارتباط داشته تا بشناستش ... بهم گفته دنبال بهونه هستم ولی از یک طرف یهو میگه برام مهم نیست و هر چی خانواده بخواد !!!
ما هیچ مشکلی داشتیم و من میترسم اسرار خانواده اش باعث ازدواج وی بشه و اونوقت عواقب بدش سراغ من و اون بره { چون بلاخره یک روز حرفش رو میزنه و میگه که من رو میخواسته... } اگر هم نگه فشار زندگی هر دومون رو داغون میکنه...چیکار کنیم ؟!
لازم شد اینا رو هم بگم :
ما از کوچیکترین اسرار هم خبر داریم و اینکه اصلا از روزی ظاهر عاشق هم نشدیم و همش بخاطر اخلاق بود ...
و اینکه از هم دور هستیم اما ترم بعد نزدیک میشیم.
چون هیچ مشکلی با هم و عقاید هم نداشتیم مطمعا هستم فراموش نمی کنیم و همیشه زیر فشار این رابطه خواهیم موند هر دو .
بهش هم گفتم من حتی نمیتونم کنار کسی راه برم و فکرم پیش تو نباشه ...
اونم همینطوره ... ولی انقدر فشار روش زیاده که تسلیم داره میشه .
و البته اینم بگم که این رابطه باعث شده من به خدا نزدیکتر بشم و نماز و بقیه کارها رو انجام بدم حتی نماز شب هم میخونم هفته ای 2 بار...{ البته نه اینکه بخاطر ایشون یهو رفته باشم تو کار نمیاز ، نه ... من میخوندم ولی یهو 1 ماه نمی خوندم و بعد 3 ماه دوباره میخوندم ولی از وقتی با ایشون بودم بهتر شدم و همیشه میخونم ... }
داریم مشکلات رو برطرف میکنیم ولی فعلا که مشکل پدرشونه...
خیلی این روزها برای هردومون سخته .
راستی اینم جا داره بگم که اصلا رابطه ی ما مثل دوست پسر و دختر های این روزا نیست و پایه اساس ما ازدواج بوده و هست و اینکه سه بار قرار گذاشتیم و حضوری حرف زدیم و کوچیکترین گناهی نکردیم توی این رابطه ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)