سئوال مراجع:
با سلام . من خانمی 34 ساله هستم و دو سالی هست که با همسرم که همسن هستیم ازدواج کرده ایم . هردویمان قبلا یک ازدواج ناموفق داشته ایم. مت الان باردارم و دچار مشکلان شدید با همسرم و خانواده اش هستم . از اول ازدواج ما خانواده شوهرم دخالت های زیادی کردند از جمله هرلحظه مادرش میپرسید ما کجا هستیم چکار میکنیم چی میخوریم ودکوراسیون خانه ما چطوری باشه و.... وطعنه به بهانهای مختلف به من میزد و همیشه منو با هرکسی از جمله اقوام خودش مقایسه میکرد و سعی میکرد منو نالایق و بی کفایت تر نشون بده . من بعصی مواقع جواب میدام که خیلی کم بود و بعضی مواقع اخم میکردم و به شوهرم گله و شکایت میکردم و از اون میخواستم که جلوی این حرفها را بگیرد که اوایل قبول میکرد وبا پدر مادرش هم صحبت کرده بود اما بعد چند بار با من دعوا کرد و در دعوا فحشهای رکیک به من و خانواده ام میدهد. در چند ماه گذشته مادرشوهرم به من میگفت چرا بچه دار نمیشید و سنت بالاست و برو دوا درمون کن . منهم دلم نمیخواست بارداری ام بعد از35 یالگی باشه این بود که حامله شدم . با شنیدن این خبر مادرشوهرم خوشحال نشد و بعد از آن برای اولین بار که به خانه اونها رفتیم از دکتر رفتیم و چون شلوغ بود خیلی دیر رسیدیم .به محضرسیدن به من گفتند تو احتیاجی نیست که پیش این دکتر بری و چرا از ما سوال نکردی و زنهایی که توی مزرعه میزاییدند چی و .... منهم خیلی ناراحت شدم و اخم کردم .شوهرم هیچ حمایتی از من نکرد و من بعد از آن با شوهرم بحث کردم که بنظرم این فوضولی ایت واو از آنها دفاع کرد برخورد بعدی ما در یک مراسم ختم فامیل آنها بود که من به علت ناراحتی که داشتم بی محلی کردم . و همانشب من زمین خوردم وبعد از آن مشکل هماتوم پیدا کردم که باید استراحت بکنم . خانواده شوهرم نه آنجا و نه بعد هیچ حالی از من نپرسیدند که این باعث ناراحتی شوهرم شد ما برای چند روز به خانه مادرم رفتیم تا از من مراقبت کند ولی بعد از آن خیلی با شوهرم صحبت کردند طوریکه روز اول عید با من دعوای بدی کرد و به خانه اقوام من نیامد . بعد از آن هم به شوهرم گفتند که خانه مادر من نباید بماند و یک روز که شوهرم تنها به خانه مان آمده بود مادر و پدرش آمدند و چند ساعت تنهایی با او صحبت کردند . بعد بد اخلاقی شوهرم شروع شد و همه تقصیرها را به گردن من انداخته و میگوید رفتار من ناشایست بوده مشکل اصلی من کار جدید خانواده شوهرم است که هر روز به خاطر آن گریه میکنم و با شوهرم دعوا میکنیم. اینکه پدرشوهرم پیش پدرم رفته گفته که مرا نمیخواهنو و هر مشکلی که از اول بوده را گفته و اینکه گفته بچه برایشان مهم نیست و اگر بمیرد هم مهم نیست واینکه چرا من استراحت میکنم و حتما دروغ میگم!!! با اینکه پسر خو دشان دز جریان همه چیز هست. و مشکل اصلیشان اینست که من چرا سر کار نمیرم چون خیلیییی زیاد آدمهای مادی هستند با اینکه اصلا وضعشان بد نیست و 3 ماه به من مهلت داده که خودم را اصلاح کنم. وگرنه باید طلاق بگیریم و بچه هم اصلا مهم نیست چیزی که دارد منو دیوانه میکند و اعصابم به خاطر اون ناراحته اینه که شوهرم کاملا طرفدار اوناست و همش میگه بابام حرفای منو زده به بابات و تو و خانوادت باید خودتونو اصلاح کنید !!! در بین حرفای پدرشوهرم ریزترین جزییات زندگی ماهم بوده مثلا چه غذای بذای من خریده پول سوند گرافی و... هرچیزی که فکر کنید . این باعث شده که من به شوهرم بیاعتماد و سرد باشم چون مثل یه بچه تمام جزییات را هر روز میگه و اینکه با اراده پدر مادرش تصمیم به طلاق من گرفته و بیش از حد تصور تحت تاثیر حرفهای آنهاست و وقتی میگم تو بیش از 30 سالته خودت باید تصمیم بگیری یا بتونی مسایلمونو خصوصی نگه داری . شروع به فخش به خانواده من میکنه اینکه شما خیلی شوت و پرت و منگلید که کاری به هم ندارید خلاصه با اینکه من بهش میگن استرس برای بچه سمه عین خیالش نیست و هر دفعه با اونا حرف میزنه به یک بهانه با من دعوا میکنه و هرروزمهلت پدرشو به من یاد آوری میکنه و میگه منو و خانوادم و اصلا خودم و خودشو به تنهایی قبول نداره این چیزا خیلی روی اعصاب من تاثیر میذاره و دیگه نمیتونم به چشم مرد زندگیم بهش نگاه کنم وبرای آینده این بچه شدیدا نگرانم طوریکه حتی به سقط دارم فکر میکنم لطفا منو راهنمایی کنید واقعا درماندهان
علاقه مندی ها (Bookmarks)