از دستش دارم ديوونه مي شم
سلام دوستان. شب همگي بخير. من ٣٢ ساله. و همسرم ٤٢ ساله است. ما ١٠ سال پيش با هم آشنا شديم و ازدواج كرديم. يك پسر ٨ ساله داريم. و يك نوزاد ٤ ماهه كه تازه به جمع ما اضافه شده. همسرم شغلش آزاد است. هيچ وقت خودش سر كار نيست. كارگر داره كه براش كار مي كنه. من هم بعد از تولد پسرمان ديگر سر كار نرفتم. البته همسرم نگذاشت كه بروم. از نظر مالي ما مشكلي نداريم. نه اينكه هر چيزي بخواهيم رو مي تونيم تهيه كنيم. نه. ولي به شبيه آنچه مي خواهيم مي رسيم. مشكل من با همسرم خونسردي ديوانه كننده اوست. شب ها تا صبح بيداره و داره بازي هاي آنلاين انجام مي ده. صبح ها تا ساعت ١ الي ٢ خوابه. در نگهداري بچه اصلا كمك نمي كنه. با وجود اينكه همش خونه است هر شبي كه ازش خواهش كردم اون هم پيش من بخوابه تا بچه اجازه بده من هم بخوابم. هر شب يك بهانه مي آره. سرم درد مي كنه. حالت تهوع دارم. فردا بايد زود بلند شم برم دارايي (خنده ام مي گيره. ) الان يك ماهه كه مي خواد بره دارايي. ولي هرروز ساعت ٢ بلند مي شه. اگر قرار باشه خريدي انجام بده بايد صد دفعه بهش بگي آخرش هم ساعت ١١ شب مي ره خريد كنه كه همه جا بسته شده. شناسنامه پسرمان بعد از ٣ ماه گرفته شد. چون اصلا صبح ها بيدار نمي شه. الان يك نامه براي شير خشك پسرم داريم كه بايد تائيد بشه ١٠ روزه روي ميز مانده تا كي ببره. ما هميشه ساعت ١١ شب مي رسيم مهماني. وقتي همه مي خواهند بروند خانه شان. روزي كه مي خواستم زايمان كنم آنقدر زنگ زدم كه زود آزمايش ها و مداركم رو بياره. آخرش هم آنقدر دير كرد كه آزمايش ها رو دوباره گرفتند. پسرمان آلرژي داره. اون اصلا نبايد سيگار بكشه. ولي پشت سر هم در حال سيگار كشيدن است. چون من و پسر كوچكمان توي اتاق خواب مي خوابيم اون جلوي تلويزيون توي پذيرايي است. تا شب هم همچنان رختخوابش پهن است. وقتي هم كه اعتراض مي كنم مي گه چقدر غر مي زني. من اينجوري راحتم. تو ناراحتي برو خونه بابات. با زبان محبت. با زبان خشم. با زبان تهديد. هرچي شما بگيد باهاش حرف زدم. ولي اصلا فايده نداره. امروز قرار بود بره پسر بزرگم رو از كلاس برگردونه. چند بار كه گفت خودش برگرده. بچه ٨ ساله. (من مي برم. اون برمي گردونه)ساعت ٥ تعطيل مي شد. جالب بود. خيلي خونسردانه خوابيده بود. اصلا انگار قرار نبود جايي بره. ساعت ١٠ دقيقه به ٥ من بيدارش كردم. تازه بلند شد مي خواست دوش بگيره😩😩😩من اجازه ندادم. يك چاي هم ريخت و در كمال آرامش شروع به خوردن كرد. داشتم ديوانه مي شدم. ساعت ٥:٠٥دقيقه تازه از خونه رفت بيرون. بيچاره بچه. كلي ايستاده بود تا برسه. دارم از دستش ديوونه مي شم. نمي دونم بايد چه طوري باهاش حرف بزنم كه در رفتارش تجديد نظر كنه. گاهي وقت ها مي گم بزارم برم تا شب تا صبح بازي كنه. وبخوابه.