RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
"به دنبال قطعه گمشده"
شل سیلور استاین كتابى بنام قطعه گمشده دارد كه در دنيا غوغا كرده است. كتاب وى در حين سادگى مطالبى از قبيل تكامل و يافتن قطعه گمشده خود بيان مى كند كه با تصاويرى ساده، مفهوم عميق خود را منتقل مى كند. گروهى از نويسندگان طنز ايران اين داستان را با حال و هواى ما ايرانيان آميخته اند و ما آن را براى شما گذاشته ايم.
چند سالی می گذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پبدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.
زمان می گذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ می شد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیش تر می شد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیش تر .
آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟ پدر گفت: عزیزم جای خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل. پسر از همان روز جست و جوی قطعه ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.
دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه های رنگارنگ کوچک پر کرده بود.
دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟ قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم.- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده ی من قسمتی از دایره. - من اول قطعه ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعه ی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای خالی مربع در آمدم. ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی خوردیم. اکنون پشیمانم. من قطعه ی گمشده ی شما هستم.
دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنابراین او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود. خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختی ها را به جان خریده بود و با عشق حرکت می کرد.
رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که قطعه ی گمشده اش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.
قطعه ی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سال ها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی کرد.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
ای خــدا چـــرا آخـــه مــن؟؟؟
آرتور اش ، قهرمان تنيس ويمبلدون، به علت دريافت خون آلوده به ويروس اچ آي وي (ايدز) هنگام عمل قلب در سال 1983 ، به بيماري ايدز مبتلا شد و در حاليكه در بستر مرگ قرار داشت ، هر روز هزاران نامه از اقصي نقاط دنيا از جانب طرفدارانش دريافت مي كرد. يكي از نامه هايي كه بدست وي رسيد بدين مضمون بود ،
" چرا خداوند ترا براي مبتلا شدن به اين بيماري مهلك انتخاب كرد؟"
آرتور اش پاسخ نامه را اين چنين نوشت :
" در دنيا ، پنجاه ميليون كودك شروع به يادگيري بازي تنيس مي كنند. از اين تعداد ، پنج ميليون نفر بازي تنيس را ياد مي گيرند. پانصد هزار نفر از آنها اين ورزش را بطور حرفه اي دنبال مي كنند. از اين تعداد ، پنجاه هزار نفر وارد مرحله مسابقات قهرماني مي شوند ، پنج هزار نفر از آنها به مرحله مسابقات " گراند اسلم" راه مي يابند، فقط پنجاه نفر از اين تعداد به مرحله
مسابقات " ويمبلدون " ميرسند ، چهار نفر از آنها وارد مرحله نيمه نهايي مي شوند ، دو نفر به مرحله فينال راه مي يابند و فقط يك نفر قهرمان مي شود. زمانيكه من جام قهرماني را در دستانم نگاه داشته بودم ،
هيچگاه از خداوند نپرسيدم " چرا من؟!!!"
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
[color=#006400]قیمت معجزه
وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!
دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟
دکتر لبخندي زد و گفت: فقط 5 دلار[/color
]
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
به روايت افسانهها روزي شيطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسايلش را با تخفيف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهاي خود را به شكل چشمگيري به نمايش گذاشت. اين وسايل شامل خودپرستي، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبي و ديگر شرارتها بود.
ولي در ميان آنها يكي كه بسيار كهنه و مستعمل به نظر ميرسيد، بهاي گراني داشت و شيطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.
كسي از او پرسيد: اين وسيله چيست؟
شيطان پاسخ داد: اين نوميدي و افسردگيست
آن مرد با حيرت گفت: چرا اين قدر گران است؟
شيطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون اين مؤثرترين وسيلة من است. هرگاه ساير ابزارم بياثر ميشوند، فقط با اين وسيله ميتوانم در قلب انسانها رخنه كنم و كاري را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم كسي را به احساس نوميدي، دلسردي و اندوه وا دارم، ميتوانم با او هر آنچه ميخواهم بكنم..
من اين وسيله را در مورد تمامي انسانها به كار بردهام. به همين دليل اين قدر كهنه است
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
.:: ماهی ::.
ماهی قشنگی بود. با دستان خودم،
آنرا از آب درآوردم و شروع کردم به
بوسیدن و نوازش آن ماهی زیبا.
جالب آنکه بسیار خوشحال بودم.
وقتی به خودم آمدم، ماهی کوچولو
در دستانم مرده بود. نمیدانم. شاید
عشق ورزیدن بلد نیستیم. باید فکری
کرد. باید فکری کرد. . .
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
http://www.hamdardi.net/imgup/12572/...1e3b5e9ffe.jpg
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد:
در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.