-
حرف شما کاملا درسته ، آدم باید همه تلاشش رو برای حفظ یک زندگی انجام بده ، نه حفظ یک فرد !
من اوایل تلاشم برای حفظ فردی بود که بهش علاقه داشتم ، بعد که همه احساسم رو گذاشتم و تموم شد ، همه تلاشم رو برای حفظ زندگیم کردم ، اما طرف مقابلم نه تنها همکاری نمیکرد بلکه زندگی رو عرصه ی نبرد کرده بود و هر بار تقلای من رو در جهت سازش حس میکرد و می دید نه تنها همکاری نمیکرد ، براش ارزشی هم نداشت و این اواخر در جهت عکس عمل میکرد ! یعنی من تلاش میکردم و می ساختم و ایشون خرابش میکرد !
دیگه این مدلیش خدایی با صبوری و سازش و به کار گیری مهارت های ارتباطی و ... حل شدنی و قابل کنترل نبود .
بگذریم .
بریم سریال ببینیم
-
سلام دوستان
تاپیک روزهای بعد از جدایی رو میخوندم که آقای کاوه ایجاد کرده بود و بسته شد .
خوب بود که احوالاتتون رو مینوشتین و اینجوری میتونستین ببینین دارین بهتر میشین یا نه ... حداقل میشد اونجا به هم راهکار بدیم .
من خودم یکی دو روزه به خاطر دوتا مسئله که میدونم فکر کردن بهش هیچ فایده ای نداره ناراحت و غمگینم .
اگه خوندین خوشحال میشم که یه راهکاری بهم پیشنهاد بدین تا فراموشش کنم . از اون زندگی هیچی اذیتم نمیکنه خوشحالم که تموم شد و بالاخره تونستم تصمیم بگیرم اما دو تا موضوع اذیتم میکنه .
اول اینکه من 29 ساله ام اما حس میکنم بعد از عمل جراحی سختی که دچارش شدم و پسر شش ماهم رو از دست دادم خیلی صورتم شکسته حس میکنم 49 ساله ام و فشار این سالها زیبایی و جوونیم رو گرفته .
و مسئله دوم اینکه خیلیییییی یاد پسرکم اذیتم میکنه با اینکه فقط شش ماه مهمون من بود .... اگه از دست نمیدادمش این روزا به دنیا می اومد ....
شش ماه کم نیست بزرگ شده بود تکون میخورد حضورش رو اعلام میکرد براش هرشب که تنها بودیم با هم گل گلدون میخوندم .... خیلی دوستش داشتم .
از ازدواج متنفرم و حس میکنم تمام مردها یه مشت انسان خودخواه مردم آزار و بی رحم و مروت هستن باورم نمیشه مرد خوب هم باشه که امید داشته باشم بااااز هم یه روز ازدواج میکنم و اون حس شیرین مادری میاد سراغم ...
خیلیییییییی بارداری سختی داشتم و به بدترین شکل ممکن با مسمومیت بارداری شدیییید من تموم شد و پسرکم رفت بهشت ....
اما با همه اینا با اینکه ناخواسته بود دوستش داشتم ... این شبا یاد سونوگرافی ها میفتم یاد دست های کوچولوش .... خیلی اذیت میشم شبا خوابش رو میبینم ... دست میکشم روی بخیه های رو دلم و جای خالیش اذیتم میکنه ...
اون زندگی و اون نکبت و حقارت تموم شده و خوشحالم اما نمیتونم از فکر پسرم بیام بیرون ...
از فکر اینکه دیگه جوون نیستم و صورتم شکسته و سرحال نیستم و شاید دیگه هرگز نتونم اون احساس خوب رو تجربه کنم ...
-
سلام گل آرا جون
اول در مورد صورتت باید بگم منم الان تو یه دوره ای مثل شما هستم. خودم فکر میکنم الان حالم خوبه اما هر کسی که قبل این مشکلاتم منو دیده بود و الان دوباره منو میبینه میگه نصف شدی. ولی تو این مدتم سعی کردم رسیدگی به پوستمو قطع نکنم اما الان یه هفته میشه که دچار اگزما شدم. من استرس ندارما فقط بعضی وقتها خیلی فکر و خیال گذشته میاد تو سرم. اینکه کجای زندگیمو اشتباه کردم. اینا طبیعیه و به مرور کم میشه. شمام سعی کن حتما به پوستت برسی. بعد از عمل جراحی حتما بدنتون ضعیف شده پس یه دکتر برید و ویتامین تراپی بشید. این قضیه رو پوستم تاثیر داره.
منم تاپیک آقا کاوه رو خیلی دوس داشتم. حیف شد بسته شد.
در مورد کوچولوتون خیلی متاسفم. اما فقط یه ثانیه به پسر کوچولوتون فکر کنید که اگر به دنیا میومد چقدر بچه طلاق بودن واسش سخت بود و اینکه پدر و مادر و باهم نداشته باشه. پس شاید به مصلحتش بوده که بره بهشت.
راستی خوشحال میشم تاپیک منم بخونید عنوانش این هست:نامزدم همچنان میگه باید جدا شیم
-
مرسی زانکو .
دکتر هنوز نرفتم اما چند روز پیش یه آزمایش کلی دادم جوابش که بیاد ، میرم دکتر ... خودمم به تغذیه ام میرسم . خیلی هم !!!!! ولی تو چشمام یه خستگی و ناامیدی بدی هست . مثل اینکه فروغ از چشم آدم میره .
بابت پسرمم میدونم .
اومدنش و رفتنش مصلحت خدا بود . اومد که به من نشون بده وجود اونم نمیتونه باعث بشه که پدرش آدم بشه و قدر بدونه .
اما احساساته دیگه ....
نمیتونم جلوش رو بگیرم . خیلی حس قشنگی بود .... کوچولوی ناز ، دلم براش تنگ میشه .
-
گل آرا جان همه این حس ها، حتی بی فروغی چشمات طبیعی هست.
تو مثل یه فرمانده جنگ هستی که از میدون رزم اومدی، درسته که پیروز اون میدان بودی، (بخاطر وجدان آسوده ت و بخاطر همه فداکاری هایی که کردی) اما عزیزم زمان لازم هست تا جسم و روح خسته و زخم خورده ات التیام پیدا کنه.
یه برش خیلی کوچیک یا یه خراش که رو بند انگشتمون می افته چند روز طول میکشه تا خوب بشه. حالا جسم و روح تو که خراش هاش عمیق تر بوده، پس به زمان بیشتری نیاز داره. نگران نباش هم زیبایی ت برمیگرده، هم فروغ چشمات.
به پسرت هم به چشم معجره و نشانه خدا فکر کن. قطعا سخته که با نبودنش کنار بیایی ولی بدون هنوز هورمون های مادرانه بدنت سطحشون بالاست، کم کم که این هورمون ها فروکش کرد، بهتر میتونی با نبود اون کوچولو کنار بیایی و منطقی با موضوع برخورد کنی.
:72::72::72::72:
-
مرسی صبا .
سخته ... اینجا مینویسیم تا به نتیجه ای برسیم اما من مینویسم شاید یکم سبک بشم ...
پسرکم خوب بود تا یهو اون نامرد یه چند شبی بود یاد یه بحث هایی افتاده بود مربوط به چهارسال پیش و ساعت سه صبح که اومد خونه من باردار رو بیدار کرد و یه سؤالاتی میپرسید که من هر جوابی میدادم اونی نبود که اون میخواست باز بیماریش اود کرده بود با هر جواب من جنونش بیشتر میشد و من رو با چشمای اشکی و التماس کنانم کشوند پای تلفن و با کمربند رو سرم ایستاد تا زنگ بزنم به تک تک اعضای خونوادم و بابت بی احترامی هاشون به همسرم بد وبیراه بگم ! این کارو کردم و فقط خدا میدونه تا ساعت پنج صبح که رفت چه استرس و فشاری رو تحمل کردم ... پسرم از اون لحظه تا صبح وحشتناک تکون میخورد میلرزید .... از فرداش درد داشتم رفتم سونو .... نفهمیدم چی شد فقط به خودم اومدم دیدم نشستم تو مرکز نسل امید با یه پرونده قطور آخرشم نفهمیدم چی شد فقط گفتن بچه یهو کبود شده .... گفتن بشین منتظر تا خودش بمیره .... چون نمیتونیم بکشیمش بزرگه ... پنج ماهه است ... اما میمیره .....
روز و شبم یکی شده بود ....
از صمیم قلب از خدا خواستم با پسرم با هم بمیریم . یا اینکه اگه زنده موندم برای همیشه من رو تو راه صحیح بذاره .... با مسمومیت وحشتناک بارداری عمل نیم ساعته من ، سه ساعت طول کشید ... به خونوادم گفتن به هوش نمیومدم و به بدبختی برگشتم . اما نمردم . دیدم من تا دم مرگ رفتم پسرمم رفت خدا منو دوباره برگردوند اما اون همون آدمه .... انگار نه انگار .... دیگه راهمو جدا کردم . نه پشیمونم نه حسرت به دل ...
فقط غمگینم .
دلم خواست بنویسم غمگین پسر کوچولوم . اونم به این خاطره که این روزا باید اتاقش رو میچیدم ... همین روزا دیگه باید به دنیا میومد .... اینم میگذره ....
من روزهای به مراتب سخت تر از این روزا رو گذروندم و زنده موندم .
-
سلام و وقت بخیر
گل آرای عزیز منم جدا شدم و اصلا پشیمون نیستم چون منم همه تلاشم رو برای زندگیم کردم سودی نداشت .
من اصلا باردار نشدم اما عاااشق بچه بودم و بخاطر شرایطم مجبور بودم که بچه دار نشم و خدا رو هم از این بابت شکر میکنم اما این حس کمبود بچه کمی اذیتم میکنه.
بهتون توصیه میکنم اگر دوست داشتید به شیرخوارگاهها و پرورشگاهها سر بزنید .
من به شخصه احساس میکنم لبریزم از محبت مادری و فعلا تنها راه ابراز این محبت ,تقسیم کردن اون با بچه هایی که در حسرت آغوش مادر هستند .
اوایل خانوادم موافق رفتن به این مراکز نبودند اما خداروشکر الآن با رفتنم مخالفتی ندارند.
نگران بی فروغ بودن چشمها و حالت شکستگی صورتتون نباشید به زودی برطرف میشه و شادابی گذشته رو بدست میارید انشاءالله.
توصیه میکنم حتما استخر و باشگاه برید ,خیلی به بازگشت نشاط و آرامشتون کمک میکنه.
دلآرام باشید :72:
-
سلام
گل آرای عزیز
میدونی پسرت چه جایی در بهشت داره ؟ میدونی میتونه شفیعت باشه و فقط کافیه تو در مسیری که مشمول شفاعت باشی قرار داشته باشی اونوقت خیالت راحته یک شفیع داری ..... اون خودش انتخاب کرد که وارد این دنیا نشه اگر شده بود الآن غصه های دیگه ای براش داشتی و ......
اما فروغ چشمانت .... اگر منظورت اینه که دیدت تار شده و تار می بینی حتماً به پزشک مراجعه کن و معاینه داشته باش .... اما انگار منظورت اینه که خودتو مثلاً توی آیینه می بینی احساس می کنی شادابی در چشمانت نیست این طبیعیه و کافیه در درون نشاطتت عمیق و پایدار بشه نشاطی از درون ، مثلاً از فکر پسرت و غصه اون بیرون بیایی و به خودت برسی اونوقت می بینی حال و هوای نگاه و به قول خودت فروغ چشمانت فرق میکنه
خوب از خودت مواظبت کن
-
خانم گل آرا
احساس میکنم نوشتن سبکت میکنه. هرچی میتونی بنویس و از احساساتت بگو. کاملا طبیعی هست این مساله.
من هم وقتی در شرایط شما بودم دلم میخواست بیام و همش از احساسم بنویسم و دقیقا اون تاپیک را بهمین دلیل ایجاد کردم، برای همه. ( که متاسفانه بسته شد!!)
الان دیگه راحت ترم و اصلا نیازی به برون ریزی احساسات ندارم
فقط 3 تا مورد رو برادرانه بهت بگم خواهرم
1- اگر 29 سالته یعنی 29 سالته! مگر اینکه شناسنامه ات اشتباه باشه :311:
اما بخاطر اتفاقی که افتاده احساس میکنی پیر شدی یا صورتت شکسته شده و ... این فقط یه احساسه که همه بعد از جدایی دارند. همینجا خانومهایی نوشتن که احساس میکنن 50 سالشونه در حالیکه 25 سالشون بوده.
از فردا فکر کن 23 سالته و این افکار رو بریز دور. حتما برو و ورزش کن. باشگاه پیاده روی و کوه پیمایی... به شدت احساست رو تغییر میده. روی تناسب اندامت و تغذیه ت تمرکز کن. یکم که ورزش کنی و به اندامت توجه کنی یدفعه حس میکنی 25 سالت هم نشده
2- این داستان پسرم پسرم هم تمومش کن. بیخود داستان درام و تخیلی نساز که یدفعه خودت گرفتار داستانت میشی!
یه جنینی بوده که نشده و مرده، تمام. اینهمه زن که یکی یا بیشتر بچه سقط میکنن میشینن هی میگن بچه ام بچه ام؟!نه.
شما چون الان جدا شدی و یه حس تنهایی داری یه پسر تخیلی درست کردی هی داری تنهاییت رو با اون پر میکنی! میترسم دو روز دیگه بیای بگی اگه پسرم میخواست بره سربازی من تحمل دوریش رو نداشتم !!
3- شما بدشانس بودی و خودتم میدونی که مقصر هم بودی که اجازه دادی شوهرت باهات اونجوری رفتار کنه.
اگه یه مردی بد شد دلیل نمیشه فکر کنی همه مردها بد هستند.
خوبه الان چون زن سابق من خیلی آدم ناجوری بوده بگم همه زنها (از جمله شما!) بد هستند؟
-
سلام خانم گل آرا
بعضیاز تایپیکهای سالهای گذشته ت یادمه
با دیدن مطالب این تایپیکت دوبار متاسف شدم تاسف عمیقم به خاطر شرایط سختی بوده که باید انتظار مرگ جنین رو میکشیدی اجباری که پای تلفن شدی
تاسف دومم به خاطر اینکه اون مدارا ها و زحمت ها برای دوام زندگی مشترکت تا اینجا نتیجه آشکاری نداشته
اما ارزشمند ترین نتیجه ای که تا حالا بهش رسیدی اینه که حداقل به خودت بدهکار نیستی.مطلبی که فرشته مهربان هم به اون اشاره کردند اگه کم میذاشتی وتلاش نمیکردی کم کم حسرتها از زیر خاکستر زمان خودش رو نشون میداد و یقه ت رو میگرفت
اگه جنین ت رو از دست دادی تقصیری متوجه تو نیست تقدیر و سرنوشت او نهایتا این بوده هر چند شاید به لحاظ اخلاقی شوهرت مقصر بوده باشه
گاهی نیاز داریم به خودمون یاد آوری کنیم که خدا همه کاره و صاحب این هستی ست .تمرکزها و حسرت ها و نگرانی های ما در بسیاری اوقات بی فایده ست اون نگرانی ها زنگ هشداری برای پیدا کردن راه حل به سهم بندگی خودمون هست.وقتی هم نتیجه نمیده بهتره بپذیریم و همه چیز رو تسلیم خدا کنیم
شاید اینجوری با فکر بازتری بتونی برای آینده ای که فکر میکنی مصلحتت در اونه قدم برداری