وقتي يك مرد اشك مي ريزد ...
سلام
قبلنا وقتي توي شعرها با واژه هاي دلسوخته ، آتش دل ، هرم سينه و ... مواجه ميشدم اصلا برام قابل فهم نبود . اگه بگم پنج ساله احساس ميكنم تو سينه ام آتيش وجود داره باور ميكنيد ؟
داستانم شايد جالب باشه . لطفا بخونيد و با حرفاتون يك سطل آب روي آتيشم بريزيد .
وقتي 21 سالم بود از يك شركتي كه خيلي براش زحمت كشيده بودم بعد از 2 سال اخراج شدم خيلي ناراحت شدم ، دلم شكست . ميدونيد كه دلشكسته ها چقدر به خدا نزديك هستن . كافيه اون موقع يه آرزويي بكني زود برآورده ميشه . 2 روز بيكار بودم ، يه بار از ناراحتي اشك ريختم و بعدش نماز خوندم و از اين حالت خوشم اومد . آروم شدم . دعا كردم خداجون يه شغلي بهم بده كه توش هم دين باشه هم دنيا . سه روز بعد از اين دعا از يه ارگاني كه سه سال پيش براي استخدام فرم پر كرده بودم باهام تماس گرفتن و گفتن براي انجام كارهاي استخدام برم اونجا . باور كردني نبود ، خدا چقدر مهربونه . در عرض يك هفته كارهام تموم شد و من استخدام شدم . شغل شرافتمندانه اي بود . حدود پنج ماه بايد با يه پروژه تو مشهد همكاري ميكردم . هر روز نماز جماعت به حرم ملكوتي اما رضا (ع) ميي رفتم و كلي با خدا راز و نياز ميكردم . اونجا بود كه به خدا گفتم خدا جون اجازه بده با يه خانمي ازدواج كنم كه بتونم باهاش بتو نزديك تر بشم . يه مدتي تو همين فكر بودم كه يه شب يه خوابي ديدم . يك بانوي نوراني كه چادر سفيد به سرش بود بهم گفت خانم (احساس كردم منظورشون خانم فاطمه زهرا سلام الله بود) به شما سلام رسوندند و گفتند يه خانمي به اسم زينب براي شما مناسبه ... باورم نمي شد . يعني خدا اينقدر به حرف بنده هاش گوش ميده . حالا اين زينب خانم كي هست ؟ اهل كجاست ؟ چند سالشه ؟ ... خلاصه روزها گذشت و من برگشتم شهر خودم . يه روز با مادرم داشتم درباره خوابم صحبت ميكردم كه خواهرم شنيد و گفت من دوستي به نام زينب دارم كه مومن و با حجاب هست . ميخواي باهاش صحبت كني ؟ ...
زينب خانم اعتقاد داشت قبل از اينكه كسي بياد خواستگاري بايد ببينتش چون اولين پسري كه به خواستگاري بياد خونه ، باباش موافقت ميكنه .
ديدار اول)) اولين قرارمون توي حرم امام خميني كنار يكي از اون فواره هاي بزرگ آبي رنگ بود . صحبت هامون خيلي طول نكشيد و ايشون قبول كردن باهم تو خونه خواهرش با حضور مادرم و خواهرم صحبت هاي بيشتري انجام بديم .
ديدار دوم)) وارد خونه خواهرش شديم . خونه ي ساده و بي آلايش با مبلمان معمولي . صحبت ها شروع شد و لبخندهايي كه از من و اون به نمايش گذاشته ميشد نشان از رضايت دو طرف بود . از اعتقادات و اهداف زندگيمون گفتيم و ... قرار شد جلسه بعدي رسما با خانواده بريم خواستگاري خونشون .
ديدار سوم)) خواهرم گفت ، زينب تماس گرفت و گفت يكبار ديگه بايد با هم حرف بزنيم . رفتيم دوباره خونه خواهرشون . اينبار رنگ و بوي سوالات فرق ميكرد . بيشتر به بازجويي شبيه بود تا سوالات اشنايي . من طلا دوست دارم ميتوني هر وقت خواستم برام طلا بخري ؟ دوست دارم به جاي مراسم عروسي برم مكه ميتوني منو ببري مكه ؟ و سوالاتي كه هيچ شباهتي به اعتقاداتي كه ازش سراغ داشتم نداشت . پرسيدم ببخشيد آيا پاي كس ديگه اي در ميونه ؟ گفت چه ربطي داره ، دارم سوال ميپرسم ... مجبور شدم ماجراي خوابمو تعريف كنم اما اون عكس العمل خاصي نشون جلسه تموم شد و من داغون و خراب خداحافظي كردم و با مادرم اومديم بيرون .
ديدار چهارم)) آروم و قرار نداشتم ، دل تو دلم نبود ، كارم شده بود التماس و گريه به درگاه خدا ، چون ميدونستم كارم تمومه ، اون منو نميخواد . بهش زنگ زدم خواهش كردم دوباره با هم حرف بزنيم . قبول كرد . همون جايي كه اولين بار همديگرو ديديم . حرم امام خميني . اما اون حرفامو شنيدو بهم گفت ما با هم خوشبخت نميشيم . بهش گفتم تا آخر عمرم تو حسرت اين مي مونم كه يه دختر خوبو از دست دادم ، تو هم تا آخر عمرت منو فراموش نميكني ميدونم . بعد اون گفت خداحافظ .
ديدار پنجم)) چون گفته بود اگه پرس بياد خواستگاريم باباش رد نميكنه ، با خواهش از پدر و مادرم رفتيم خواستگاري . انگار باباشو پر كرده بودن . يه حرفايي ميزد كه انگار از من خوشش نمياد . رفتيم اتاق صحبت كرديم . :203::203::203:بهش گفتم كه بدون اون ميميرم . گفتم عاشقشم . گفتم تمام عمر من شده . بهش گفتم اينكارو با من نكنه من داغون ميشم . بهش گفتم زندگيو بدون اون نميخوام ... گفت بشين روبروم نگات كنم . نگام كرد من هنوز هم چشم تو چشم باهاش نشدم . برام مقدس بود . خيلي . بعد گفت باشه قبول ميكنم . فقط زود عقد كنيم تا پشيمون نشدم . ما رفتيم تا براي عقد آماده بشيم اما شب با خواهرم تماس گرفت و گفت به برادرت بگو همه چيز تموم شده و ديگه به من زنگ نزنه . به مرز جنون رسيده بودم ، ضربان قلبم نا منظم شده بود . با خداي بزرگ قهر كردم و زندگيم تاريك . به كلاسهاي عرفان را كه دو سه ماهي بود شروع كرده بودم و ميرفتم ديگه نرفتم و مسير زندگيم به كل تغيير كرد . سه چهار روز بعد از اون ماجرا با التماس از خواهرم خواستم يه سراغي ازش بگيره . اما با كمال بهت و ناباوري شنيدم كه گفت من الان با نامزدم اومديم بازار براي خريد :54::54:
خداوند بعد از اين قضيه منو با يه خانم خيلي بهتر و مقيد تر و اهل زندگي آشنا كرد . ازدواج كردم و الان پدر شدم . اما به نظر شما اين چه چيزي هست كه منو آزار ميده . سينه ام پر از آتشه . با اينكه به همسرم تا سرحد مرگ عشق ميورزم و خيلي دوسش دارم ، اين غصه ديگه چيه ؟ همسرم خيلي مقيده و با حجابه و وفاداره . خيلي منو دوست داره . پس چرا من هنوز غم دارم . اين غم هم خيلي بزرگه در حدي كه سينه ام مي سوزه . يه مدت افسردگي شديدي داشتم اما شكر خدا از بين رفت . هر وقت ميرم حرم امام خميني ميرم ميشينم اونجايي كه باهاش قرار داشتم و دعاي كميل ميخونم و بدجور گريه ميكنم . اسم زينب كه به گوشم ميخوره غمم دوبرابر ميشه . اما اين غمو دوست دارم . ميخوام با اين غم بميرم تا بصورت غمگين محشور بشم و يقه زينبو بگيرم و دليل اين كاراشو ازش بپرسم . تو اين دنيا اصلا نميخوام ببينمش . ازش بدم مياد اما عاشقشم .
سوال :: آيا اين غم تا آخر عمرم با من هست ؟
آيا اين غم به من صدمه ميزنه و عوارض داره ؟
آيا اين غم گناه هست ؟