<p align="center">
<object classid="clsid:6BF52A52-394A-11D3-B153-00C04F79FAA6" id="WindowsMediaPlayer1" width="270" height="30" style="border: 1px dotted #999">
<param name="URL" value="http://www.khatereh.net/weblogimages/monshizadeh.mid">
<param name="autoStart" value="-1">
<param name="volume" value="100">
<param name="rate" value="1">
<param name="balance" value="0">
<param name="currentPosition" value="0">
<param name="defaultFrame" value>
<param name="playCount" value="1">
<param name="currentMarker" value="0">
<param name="invokeURLs" value="-1">
<param name="baseURL" value>
<param name="mute" value="0">
<param name="uiMode" value="full">
<param name="stretchToFit" value="0">
<param name="windowlessVideo" value="0">
<param name="enabled" value="-1">
<param name="enableContextMenu" value="-1">
<param name="fullScreen" value="0">
<param name="SAMIStyle" value>
<param name="SAMILang" value>
<param name="SAMIFilename" value>
<param name="captioningID" value>
<param name="enableErrorDialogs" value="0">
</object></font></body>
پنجشنبه ها، ماه با هزاران اميد كه تو بيايي در آسمان شب خانه ميكند. خورشيد جمعه از مشرق اميد تو طلوع ميكند. اما... اما امان از غربت غروب جمعه. من در عجبم كه كمتر نقاشي تصويري از غروب جمعه ها كشيده است! و البته آنچنان هم عجيب نيست. اين هجران را هر هفته و هر ساعت و هر ثانيه اميد وصال است. همگان در اين آرزو كه شب هجران را سحري هست... اما دل من در هياهوي غم ديگري است.
قلبم وقتي ميترسد گويي سرد ميشود. انگار مي ايستد. مرگ نيست اما از مردن به گمانم بدتر است. هميشه برايم جالب بوده كه بدانم اشكهاي آدمي از كجا فرمان ميگيرند. عقل؟ چشم؟ يا قلب؟! اينجا حريم عقل نيست. اينجا قلمرو چشم است. قلب در پشت دروازه چشم منتظر زمزمه هاي عاشقانه است. اما دريغ! دريغ از آنكه چشم خود محتاج قلب است. چشمهايي كه ميخواهند و قلبي كه نميخواهد. چشمهايي كه نميخواهند و قلبي كه ميخواهد. و عقلي كه تماشاگر اين بازي است...
شرمنده و رو سياهم. چقدر تنهايم! چقدر تنهايم كه وقتي همه تو را ميخوانند من سكوت ميكنم. چقدر ضعيفم كه وقتي همه تو را طلب ميكنند من شك ميكنم. چقدر بيچاره ام كه وقتي همه آمدنش را فرياد ميزنند من فقط اشك ميريزم. اي واي من! خدايا با اين غم چه كنم؟!
خداي مهربان من. گفتنش چقدر برايم سخت و طاقت فرساست. گاهي از ترس آنكه مرا به عذابت دچار كني آهسته ميگويم! گاهي ميترسم مبادا كفر باشد و خود ندانم. بگويم؟! دشوار است...
خدايا! اين قلب شكسته در نزد تو چقدر مي ارزد؟ آنقدر هست كه اگر لحظه اي نخواست آنچه تو ميخواهي، ببخشي و از او درگذري؟!... قلبم براي تو! وجودم براي تو! همه آنچه به من بخشيده اي براي تو! فقط بگذار كه حرفم را بزنم. به خودت قسم كه اگر چيزي نگويم صداي گريه ام را تمام شهر ميفهمند. ميدانم كه خودخواهي است. ميدانم كه دور از ادب است. اما خدايا! آمدن امام زمان را اندكي، ساعتي يا ثانيه اي عقب تر بيانداز!
ميدانم كه چه گفته ام. اما چه كنم كه زخمه بر تار اين دل تو ميزني! ميترسم! ميترسم كه امام من بيايد و من، غرق در سياهي، نتوانم نگاه در نگاهش بياندازم. ميترسم كه آقاي من بيايد و من، آلوده در گناه، نتوانم سخني بر زبان آورم. ميترسم كه روز وصال همه پاكان و عاشقان بيايد و من، همچنان ترسو باشم و ترسا نباشم. چه روز سياهي است روز وصال براي عاشقي كه مغضوب معشوقش باشد. مبادا حقي از مردم بر گردنم باشد. مبادا كسي از دست من ناراحت باشد، كينه اي از من در دلش باشد، آتشي با نگاهم افروخته باشم، دلي را شكسته باشم، قضاوت نابجايي كرده باشم، سخني به گزافه گفته باشم يا صدايي بلند كرده باشم. اين كلمه را چندين بار ديگر هم ميگويم! ميترسم! شما نميترسيد؟! خوش به حالتان...