سلام. من 8ساله ازدواج کردم . زندگی خوب و ارام و عاشقانه ایی داشتیم . اما بعد از تولد پسرم دچار یک بحران روحی شدم که باعث یک فاصله بین منو همسرم شد اما اون به جای کمک به دختری که بهش ابراز علاقه کرده بود رو نشون داد .بعد از مدتی من متوجه شدم اولش خیلی بهم ریختم اونم خیلی پشیمون بود اما منو مقصر دونست و گفت این رابطه رو تموم میکنه منم سعی کردم حالمو بهتر کنم و دوباره زندگیمون خوب شد تا اینکه دو مشکل بزرگ مالی برای همسرم پیش اومد که زندگیمونو تغییر دادمن برای کمک بهش سر کار رفتم و این موضوعات باز باعث ایجاد فاصله بین ما شد دوباره متوجه شدم که باز با همون دختر رابطه داره . باز موضوع رو با هاش مطرح کردم گفت اون دختره دست بردار نیست و ازمن خواست باهاش برخورد کنم اما من توانایی روبرو شدن با این مشکل رو نداشتم و حتی باور نمیکردم که شوهرم بتونه دوباره اینکارو بکنه و ازش خواستم خودش تمومش کنه بعد از مدتی دوباره رابطه مون خوب شد اما بعد از چند ماهی متوجه حالتهای مشکوک شوهرم شدم اعصابش همیشه خورد بود توجه اش کم شده بود و مدام از من میخاست ازش جدا بشم .مدتی اختلاف داشتیم که باز فهمیدم هنوز بااون دختر ارتباط داره اینبار موضوع رو با خانوادش مطرح کردم واز طریق اونا این رابطه قطع شد . با اینکه خیلی برام سخت بود اما با رفتن پیش مشاور و کلاسهای مهارتی دوباره تونستم به زندگیم ادامه بدم .درضمن تو این مدت اون همیشه قسم میخورد رابطه اش فقط در حد تلفن و پیام بوده و من چون دوستش داشتم و باورش داشتم حرفشو قبول کرده بودم .تو این مدت خیلی تلاش کردم بهش نزدیک بشم و محبتم رو زیاد کنم اما اون اکثرا تو خودش بود .من دوباره حامله شدم و کم کم داشت زندگیمون خوب میشد تا اینکه 2ماه پیش اعتراف کرد اون دختر صیغه اش بوده و درست تو دورانی که فشار اقتصادی داشتیم براش خونه گرفته و عذاب وجدان نسبت به من و اون دختر خیلی داره ازارش میده و تمام این مدت به خاطر تهدیدات اون دختر این رابطه ادامه داشته و از من خواست ببخشمش .اما من نمیتونم اینبار ببخشمش و خیلی ازش متنفرم اون تو این مدت خیلی بهم دروغ گفته و بهم تهمت زد.شوهرم گفت من تورو دوست دارم و حالا که همه چیزو بهت گفتم خیالم راحت شد و ازت میخام پیشم بمونی و ترکم نکنی .دوباره پیش مشاور رفتم و تا حدی تونستم دوباره زندگی رو ادامه بدم اما نمیتونم ببخشمش و با اینکه سعی میکنم خودمو سرگرم کنم و به محیط خونه و خودم تنوع بدم باز در تنهاییم ازش متنفرم این حس خیلی عذابم میده اون همه زندگیم و باور هامو خراب کرد از طرفی نمیتونم دوباره بهش اعتماد کنم خواهش میکنم کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)